استقبال رمضان - خواندن مثنوی - زنهار از شرّ کسی که به او خدمت کرده ای - آداب خدمت به - خانمها - صبح چهارشنبه 1394.03.27

استقبال رمضان - خواندن مثنوی - زنهار از شرّ کسی که به او خدمت کرده ای - آداب خدمت به - خانمها - صبح چهارشنبه 1394.03.27
File Size:
19.05 MB
Date:
27 خرداد 1394


هو

۱۲۱

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

 

اتق شَر مِن اَحسنت اِلیه

«از زیان و آسیب آنکه بدو نیکویی کردهای پرهیز کن.» امثال و حکم

 

بخش ۸ - فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار


مولوی »مثنوی معنوی »دفتر سوم

ای برادر بود اندر ما مضی

شهریی با روستایی آشنا

روستایی چون سوی شهر آمدی

خرگه اندر کوی آن شهری زدی

دو مه و سه ماه مهمانش بدی

بر دکان او و بر خوانش بدی

هر حوایج را که بودش آن زمان

راست کردی مرد شهری رایگان

رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو

هیچ مینایی سوی ده فرجهجو

الله الله جمله فرزندان بیار

کین زمان گلشنست و نوبهار

یا بتابستان بیا وقت ثمر

تا ببندم خدمتت را من کمر

خیل و فرزندان و قومت را بیار

در ده ما باش سه ماه و چهار

که بهاران خطهٔ ده خوش بود

کشتزار و لالهٔ دلکش بود

وعده دادی شهری او را دفع حال

تا بر آمد بعد وعده هشت سال

او بهر سالی همیگفتی که کی

عزم خواهی کرد کامد ماه دی

او بهانه ساختی کامسالمان

از فلان خطه بیامد میهمان

سال دیگر گر توانم وا رهید

از مهمات آن طرف خواهم دوید

گفت هستند آن عیالم منتظر

بهر فرزندان تو ای اهل بر

باز هر سالی چو لکلک آمدی

تا مقیم قبهٔ شهری شدی

خواجه هر سالی ز زر و مال خویش

خرج او کردی گشادی بال خویش

آخرین کرت سه ماه آن پهلوان

خوان نهادش بامدادان و شبان

از خجالت باز گفت او خواجه را

چند وعده چند بفریبی مرا

گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست

لیک هر تحویل اندر حکم هوست

آدمی چون کشتی است و بادبان

تا کی آرد باد را آن بادران

باز سوگندان بدادش کای کریم

گیر فرزندان بیا بنگر نعیم

دست او بگرفت سه کرت بعهد

کالله الله زو بیا بنمای جهد

بعد ده سال و بهر سالی چنین

لابهها و وعدههای شکرین

کودکان خواجه گفتند ای پدر

ماه و ابر و سایه هم دارد سفر

حقها بر وی تو ثابت کردهای

رنجها در کار او بس بردهای

او همیخواهد که بعضی حق آن

وا گزارد چون شوی تو میهمان

بس وصیت کرد ما را او نهان

که کشیدش سوی ده لابهکنان

گفت حقست این ولی ای سیبویه

اتق من شر من احسنت الیه

دوستی تخم دم آخر بود

ترسم از وحشت که آن فاسد شود

صحبتی باشد چو شمشیر قطوع

همچو دی در بوستان و در زروع

صحبتی باشد چو فصل نوبهار

زو عمارتها و دخل بیشمار

حزم آن باشد که ظن بد بری

تا گریزی و شوی از بد بری

حزم سؤ الظن گفتست آن رسول

هر قدم را دام میدان ای فضول

روی صحرا هست هموار و فراخ

هر قدم دامیست کم ران اوستاخ

آن بز کوهی دود که دام کو

چون بتازد دامش افتد در گلو

آنک میگفتی که کو اینک ببین

دشت میدیدی نمیدیدی کمین

بی کمین و دام و صیاد ای عیار

دنبه کی باشد میان کشتزار

آنک گستاخ آمدند اندر زمین

استخوان و کلههاشان را ببین

چون به گورستان روی ای مرتضا

استخوانشان را بپرس از ما مضی

تا بظاهر بینی آن مستان کور

چون فرو رفتند در چاه غرور

چشم اگر داری تو کورانه میا

ور نداری چشم دست آور عصا

آن عصای حزم و استدلال را

چون نداری دید میکن پیشوا

ور عصای حزم و استدلال نیست

بی عصاکش بر سر هر ره مهایست

گام زان سان نه که نابینا نهد

تا که پا از چاه و از سگ وا رهد

لرز لرزان و بترس و احتیاط

مینهد پا تا نیفتد در خباط

ای ز دودی جسته در ناری شده

لقمه جسته لقمهٔ ماری شده

بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش


مولوی »مثنوی معنوی »دفتر اول

زن چو دید او را که تند و توسنست

گشت گریان گریه خود دام زنست

گفت از تو کی چنین پنداشتم

از تو من اومید دیگر داشتم

زن در آمد ازطریق نیستی

گفت من خاک شماام نی ستی

جسم و جان و هرچه هستم آن تست

حکم و فرمان جملگی فرمان تست

گر ز درویشی دلم از صبر جست

بهر خویشم نیست آن بهر تو است

تو مرا در دردها بودی دوا

من نمیخواهم که باشی بینوا

جان تو کز بهر خویشم نیست این

از برای تستم این ناله و حنین

خویش من والله که بهر خویش تو

هر نفس خواهد که میرد پیش تو

کاش جانت کش روان من فدا

از ضمیر جان من واقف بدی

چون تو با من این چنین بودی بظن

هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن

خاک را بر سیم و زر کردیم چون

تو چنینی با من ای جان را سکون

تو که در جان و دلم جا میکنی

زین قدر از من تبرا میکنی

تو تبرا کن که هستت دستگاه

ای تبرای ترا جان عذرخواه

یاد میکن آن زمانی را که من

چون صنم بودم تو بودی چون شمن

بنده بر وفق تو دل افروختست

هرچه گویی پخت گوید سوختست

من سپاناخ تو با هرچم پزی

یا ترشبا یا که شیرین میسزی

کفر گفتم نک بایمان آمدم

پیش حکمت از سر جان آمدم

خوی شاهانهٔ ترا نشناختم

پیش تو گستاخ خر در تاختم

چون ز عفو تو چراغی ساختم

توبه کردم اعتراض انداختم

مینهم پیش تو شمشیر و کفن

میکشم پیش تو گردن را بزن

از فراق تلخ میگویی سخن

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

در تو از من عذرخواهی هست سر

با تو بی من او شفیعی مستمر

عذر خواهم در درونت خلق تست

ز اعتماد او دل من جرم جست

رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین

ای که خلقت به ز صد من انگبین

زین نسق میگفت با لطف و گشاد

در میانه گریهای بر وی فتاد

گریه چون از حد گذشت و های های

زو که بی گریه بد او خود دلربای

شد از آن باران یکی برقی پدید

زد شراری در دل مرد وحید

آنک بندهٔ روی خوبش بود مرد

چون بود چون بندگی آغاز کرد

آنک از کبرش دلت لرزان بود

چون شوی چون پیش تو گریان شود

آنک از نازش دل و جان خون بود

چونک آید در نیاز او چون بود

آنک در جور و جفااش دام ماست

عذر ما چه بود چو او در عذر خاست

زین للناس حق آراستست

زانچ حق آراست چون دانند جست

چون پی یسکن الیهاش آفرید

کی تواند آدم از حوا برید

رستم زال ار بود وز حمزه بیش

هست در فرمان اسیر زال خویش

آنک عالم مست گفتش آمدی

کلمینی یا حمیرا میزدی

آب غالب شد بر آتش از لهیب

زآتش او جوشد چو باشد در حجیب

چونک دیگی حایل آمد هر دو را

نیست کرد آن آب را کردش هوا

ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی

باطنا مغلوب و زن را طالبی

این چنین خاصیتی در آدمیست

مهر حیوان را کمست آن از کمیست


فرمايشات حضرت آقای حاج دكتر نورعلی تابنده مجذوبعليشاه سال ١٣٩٤

 
 
 
 
Powered by Phoca Download