Up

حال دعا - اراده الهی - تسلط بر خويشتن - خانمها - صبح چهارشنبه 1393.11.22

حال دعا - اراده الهی - تسلط بر خويشتن - خانمها - صبح چهارشنبه 1393.11.22
File Size:
21.12 MB
Date:
22 بهمن 1393


هو

۱۲۱

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

کاین آب چشمه آید و باد صبا رود

این پنجروزه مهلت ایام، آدمی

بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟

ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری

شادی مکن که با تو همین ماجرا رود

دامن کشان که می رود امروز بر زمین

فردا غبار کالبدش در هوا رود

خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم

مانند سرمه دان که درو توتیا رود

دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست

چون می رود هر آینه بگذار تا رود

اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک

تا جان نازنین که برآید کجا رود

بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست

سعدی مگر به سایه لطف خدا رود

یارب مگیر بنده مسکین و دست گیر

کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود


بخش ۱ - آغاز سخن

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار

بسم الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن

نام خدایست بر او ختم کن

پیش وجود همه آیندگان

بیش بقای همه پایندگان

سابقه سالار جهان قدم

مرسله پیوند گلوی قلم

پرده گشای فلک پردهدار

پردگی پرده شناسان کار

مبدع هر چشمه که جودیش هست

مخترع هر چه وجودیش هست

لعل طراز کمر آفتاب

حله گر خاک و حلی بند آب

پرورشآموز درون پروران

روز برآرنده روزی خوران

مهره کش رشته باریک عقل

روشنی دیده تاریک عقل

داغ نه ناصیه داران پاک

تاج ده تخت نشینان خاک

خام کن پخته تدبیرها

عذر پذیرنده تقصیرها

شحنه غوغای هراسندگان

چشمه تدبیر شناسندگان

اول و آخر بوجود و صفات

هست کن و نیست کن کاینات

با جبروتش که دو عالم کمست

اول ما آخر ما یکدمست

کیست درین دیر گه دیر پای

کو لمن الملک زند جز خدای

بود و نبود آنچه بلندست و پست

باشد و این نیز نباشد که هست

پرورش آموختگان ازل

مشکل این کار نکردند حل

کز ازلش علم چه دریاست این

تا ابدش ملک چه صحراست این

اول او اول بی ابتداست

آخر او آخر بیانتهاست

روضه ترکیب ترا حور ازوست

نرگس بینای ترا نور ازوست

کشمکش هر چه در و زندگیست

پیش خداوندی او بندگیست

هر چه جز او هست بقائیش نیست

اوست مقدس که فنائیش نیست

منت او راست هزار آستین

بر کمر کوه و کلاه زمین

تا کرمش در تتق نور بود

خار زگل نی زشکر دور بود

چون که به جودش کرم آباد شد

بند وجود از عدم آزاد شد

در هوس این دو سه ویرانه ده

کار فلک بود گره در گره

تا نگشاد این گره وهم سوز

زلف شب ایمن نشد از دست روز

چون گهر عقد فلک دانه کرد

جعد شب از گرد عدم شانه کرد

زین دو سه چنبر که بر افلاک زد

هفت گره بر کمر خاک زد

کرد قبا جبه خورشید و ماه

زین دو کلهوار سپید و سیاه

زهره میغ از دل دریا گشاد

چشمه خضر از لب خضرا گشاد

جام سحر در گل شبرنگ ریخت

جرعه آن در دهن سنگ ریخت

زاتش و آبی که بهم در شکست

پیه در و گرده یاقوت بست

خون دل خاک زبحران باد

در جگر لعل جگرگون نهاد

باغ سخا را چو فلک تازه کرد

مرغ سخن را فلک آوازه کرد

نخل زبانرا رطب نوش داد

در سخن را صدف گوش داد

پردهنشین کرد سر خواب را

کسوت جان داد تن آب را

زلف زمین در بر عالم فکند

خال (عصی) بر رخ آدم فکند

روی زر از صورت خواری بشست

حیض گل از ابر بهاری بشست

زنگ هوا را به کواکب سترد

جان صبا را به ریاحین سپرد

خون جهان در جگر گل گرفت

نبض خرد در مجس دل گرفت

خنده به غمخوارگی لب کشاند

زهره به خنیاگری شب نشاند

ناف شب از مشک فروشان اوست

ماه نو از حلقه به گوشان اوست

پای سخنرا که درازست دست

سنگ سراپرده او سر شکست

وهم تهی پای بسی ره نبشت

هم زدرش دست تهی بازگشت

راه بسی رفت و ضمیرش نیافت

دیده بسی جست و نظیرش نیافت

عقل درآمد که طلب کردمش

ترک ادب بود ادب کردمش

هر که فتاد از سر پرگار او

جمله چو ما هست طلبگار او

سدره نشینان سوی او پر زدند

عرش روان نیز همین در زدند

گر سر چرخست پر از طوق اوست

ور دل خاکست پر از شوق اوست

زندهٔ نام جبروتش احد

پایه تخت ملکوتش ابد

خاص نوالش نفس خستگان

پیک روانش قدم بستگان

دل که زجان نسبت پاکی کند

بر در او دعوی خاکی کند

رسته خاک در او دانهایست

کز گل باغش ارم افسانهایست

خاک نظامی که بتایید اوست

مزرعه دانه توحید اوست

غزل شمارهٔ ۳۰۱

حافظ » غزلیات

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

حق نگه دار که من میروم الله معک

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس

ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن

خلق را از دهن خویش مینداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک

---------------------------------------------------------------

کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُِعرَف

گنجی پنهان بودم، دوست داشتم که شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند

فرمايشات حضرت آقای حاج دكتر نورعلی تابنده مجذوبعليشاه سال ١٣٩٣

 
 
 
 
Powered by Phoca Download