Up

لیلی و مجنون - نقش افکار در بدن - ذالنون - عرفان نگهدارنده اسلام - خانمها - صبح یکشنبه 1392.04.23

لیلی و مجنون - نقش افکار در بدن - ذالنون - عرفان نگهدارنده اسلام - خانمها - صبح یکشنبه 1392.04.23
File Size:
19.39 MB
Date:
23 تیر 1392

 

هو
۱۲۱
 
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا ﴿۲۳
و پروردگار تو مقرر كرد كه جز او را مپرستيد و به پدر و مادر [خود] احسان كنيد اگر يكى از آن دو يا هر دو در كنار تو به سالخوردگى رسيدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مكن و با آنها سخنى شايسته بگوى (۲۳)
سوره ۱۷: الإسراء
 
شنیدستم که مجنون دل افکار
چو شد از مردن لیلی خبر دار
گریبان چاک زد او تا به دامان
به سوی مدفن لیلی شتابان
به هر سو دیده ي حسرت گشاده
یکی کودک بدید آنجا ستاده
سراغ قبر لیلی را از او جست!
پس آن کودک بحندید و بدو گفت:
که ای مجنون تو را گر عشق بودی
ز من کی این تمنا می نمودی؟!
در این صحرا به هر سويي تو رو کن...
ز هر خاکی کفی بر دار و بو کن...
ز هر خاکی که بوی عشق برخاست!
یقین کن تربت لیلی همان جاست!!!!
 
دانلود کتابهای نظامي گنجوي:
هفت پيكر   نسخه سنگي
 

جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار)
والی مصر ولایت، ذوالنون

آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم

در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم

نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال

کردم از وی ز سر مهر سال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!

که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسی‌ست

که‌ش چو من عاشق رنجور بسی‌ست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است

یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانه‌ی اوی‌ام همه عمر

خاک کاشانه‌ی اوی‌ام همه عمر»
گفتمش: «یک‌دل و یک‌روست به تو

یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر

به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: «یار تو ای فرزانه

با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار

بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چه‌ای؟

سر به سر درد شده بهر چه‌ای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بی‌خبری!

به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است

جگر از هیبت قرب‌ام خون است
هست در قرب همه بیم زوال

نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد

شمع امید روان افروز

 

دفتر اول مثنوی (قصه‌ی بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت)
ازمولوی
 

بود بازرگان و او را طوطی‌ای

در قفص محبوس زیبا طوطی‌ای
چونک بازرگان سفر را ساز کرد

سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود

گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد

جمله را وعده بداد آن نیک‌مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان

کارمت از خطه‌ی هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان

چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست

از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست

وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می‌شاید که من در اشتیاق

جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان

من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار

یک صبوحی درمیان مرغ‌زار
یاد یاران یار را میمون بود

خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود

من قدح‌ها می‌خورم از خون خود
یک قدح می‌نوش کن بر یاد من

گر نمی‌خواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتاده‌ی خاک‌بیز

چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو

وعده‌های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگی است

چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ

با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوب‌تر

و انتقام تو ز جان محبوب‌تر
نار تو این است نورت چون بود

ماتم این تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوت‌ها که دارد جور تو

وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند

وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد

بولعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم

همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان

تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشی است

جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشی است
عاشق کل است و خود کلّست او

عاشق خویش است و عشق خویش‌جو

فرمايشات حضرت آقاي دكتر نورعلي تابنده مجذوبعليشاه سال۱۳۹۲

 
 
 
 
Powered by Phoca Download