تفاوت حالات - ذکر - خانمها - صبح یکشنبه 1392.04.30

تفاوت حالات - ذکر - خانمها - صبح یکشنبه 1392.04.30
File Size:
13.18 MB
Date:
30 تیر 1392
هو
۱۲۱
 
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ ﴿۹۹

و پروردگارت را پرستش كن تا اينكه مرگ تو فرا رسد

سوره ۱۵: الحجر


بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 
 
 
آن خلیفة الهی، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفه بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دایم در مقام قرب و هیبت بودو غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.
.
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی، و چون در ذات حق سخن گفتی از جای برفتی، و در جنبش آمدی. و گفتی: آمد، آمد! و به سرآمد.
شیخ مردی را دید که می‌گفت: عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند.یعنی عجب بود که بر جای بماند
نقل است که از او پرسیدند: این درچه به چه یافتی و بدین مقام بچه رسیدی؟
گفت: شبی در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می‌تافت. جهان آرمیده و حضرتی دیدم که هیجده هزار عالم درجنب آن حضرت ذره ای نمود.
شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. گفتم خداوندا! درگاهی بدین عظیمی و چنین خالی و کارهایی بدین شگرفی و چنین تنهایی؟
هاتفی آواز داد: درگاه خالی نیه از آن است که کسی نمی‌آید، از آن است که ما نمی‌خواهیم! که هر ناشسته رویی شایسته ی این درگاه نیست. نیت کردم که جمله خلایق را بخواهم. باز خاطری آمد که مقام شفاعت محمد راست علیه السلامادب نگاه داشتم. خطابی شنیدم که: بدین یک ادب که نگاه داشتی نامت بلند گردانیدم. چنانکه تا قیامت گویند سلطان العارفین بایزید.
در پیش امام جعفر ابونصر فشیری گفتند: بایزید چنین حکایت فرموده استکه من دوش خواستم از کرم ربوبیت درخواهم تا ذیل غفران برجرایم خلق اولین و آخرین پوشد لیکن شرم داشتم که بدین قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت، که مقام صاحب شریعت است - در تصرف خویش آرم، ادب نگاه اشتم.
قشیری گفت: بهذی الهمة نال مانال. بایزید
بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.
نقل است که شیخ گفت: اول بار که به خانه خداوند رفتم، خانه دیدم، دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه دیدم، سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. که هیچ کس نمی‌دانستم، که اگر می‌دیدم حق می‌دیدم، و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید شد، و آواز داد.
شیخ گفت که را می‌طلبی؟
گفت: بایزید را؟
گفت: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را می‌طلبم، نام و نشانش نمی‌یابم.
این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: خدای برادرم را - بایزید - بیامرزاد که با جماعتی که در خدای گم شده اند گم شده است.
نقل است که بایزید را گفتند: از مجاهده خود ما را چیزی بگوی!
گفت: اگر از بزرگتر گویم، طاقت ندارید. اما از کمترین بگویم. روزی نفس را کاری بفرمودم، حرونی کرد. یعنی فرمان نبرد. یک سالش آب ندادم. گفتم: یا نفس تن در طاعت ده یا در تشنگی جان بده.
و گفت: چه گویی در کسی که حجاب او حق است؟ یعنی تا او می‌داند که حق است حجاب است. او می‌باید که نماند و دانش او نیز نماند تا کشف حقیقی بود.
و در استغراق چنان بود که مریدی داشت که بیست سال بودتا از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را خواندی گفتی: ای پسر! نام تو چیست؟
روزی مریدی گفت: ای شیخ! مرا افسوس می‌کنی! بیست سال است تا در خدمت تو می‌باشم و هر روز نام من می‌پرسی؟
شیخ گفت: ای پسر! استهزا نمی‌کنم. لکن نام او آمده و همه نامها از دل من برده، نام تو یاد می‌گیرم و باز فراموش می‌کنم.
نقل است که گفت: در همه عمر خویش می‌بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را شاید و نکردم. شبی از نماز خفتن تا وقت صبح، چهاررکعت نماز می‌گزاردمهربار که فارغ شدمی. گفتمی به از این باید نزدیک بود که صبح بدمد و تربیاوردم و گفتم : الهی من جهد کردم تا در خور تو بود اما نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیاراند، بایزید را یکی از ایشان گیر.
و گفت: بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند. زاری کردم که راهم دهید. خطاب آمدم که با کوزه ای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
کوزه و پوستین بینداختم. ندایی شنیدم که یا بایزید! با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزة شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت. تا شما که چندین علایق به خود بازبسته اید و طریقت را دانة دام هوای نفس ساخته اید کلا و حاشا که هرگز بار یابید. نقل است که کسی گوش میداشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی.
نقل است که شبی بر سرانگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحر گاه و خادم آن حال مشاهده می‌کرد و خون از چشم شیخ بر خاک می‌ریخت. خادم در تعجب ماندبامداد از شیخ پرسید: آن چه حال بود، ما را از آن نصیبی کن.
شیخ گفت: اول قدم که رفتم، به عرش رفتم. عرض را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم. گفتم ای عرش به تو نشانی می‌دهند که الرحمن علی العرش استوی. بیا تا چه داری.
گفت: چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی می‌دهند که انا عند المنکسر قلوبهم. اگر آسمانیانند از زمینیان می‌جویند و اگر زمینیان اند از آسمانیان می‌طلبند. اگر جوان است از پیر می‌طلبد واگر پیر است از جوان می‌طلبد واگر خراباتی است از زاهد می‌طلبد. اگر زاهد است از خراباتی می طلبد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه!
گفتم: مرا خواست نیست، هم تو از بهر ما بخواه.
گفتند: بخواه.
گفتم: تو را خواهم و بس.
گفتند: تا وجود بایزید ذره ای می‌ماند. این خواست محال است دع نفسک و تعال.
گفتم: بی زلت بازنتوانم گشت. گستاخی خواهم کرد.
گفتند: بگوی.
گفتم: بر همه خلایق رحمت کن.
گفتند: باز نگر!
بازنگرستم، هیچ آفریده ندیدم، الا او را شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم. پس خواموش شدم. بعد از آن گفتم: بر ابلیس رحمت کن!
گفتند: گستاخی کردی! برو که او از آتش است، آتشی را آتش باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیاری که سزای آتش شوی که طاقت نیاری.
نقل است که گفت: حق تعالی مرا دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. مرا گفت: ای بایزید! چه می‌خواهی؟
گفتم: آنک هیچ نخواهم.
و چون کسی از وی دعائی خواستی، گفتی: خداوند! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم که میان تو و خلق واسطه باشم. با خود گفتی او دانای اسرارت مرا با این فضولی چه کار
و یکی پیش شیخ آمد و گفت: مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
گفت: دو حرف یاد گیر! از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه می‌کنی می‌بیند؛ و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است.
و یک روز شیخ می‌رفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و می‌گفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند. و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت: اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
و یک روز شوریده ای را دید که می‌گفت: الهی! در من نگر.
شیخ گفت: از سر غیرت و غلبات وجد که نیکو سر و رویی داری، که در تو نگرد؟
گفت: ای شیخ! آن نظر از برا آن می‌خواهم تا سر و رویم نیکو شود.
شیخ را از آن سخن عظیم خوش آمد. گفت: راست گفتی.
نقل است که یک روز سخن حقیقت می‌گفت و لب خویش می‌مزید و می‌گفت: هم شراب خواره ام و هم شراب و هم ساقی.
نقل است که گفت: هفتاد زنار از میان گشادم یکی بماند. هرچند جهد کردم که گشاده شود، نمی‌شد. زاری کردم و گفتم: الهی قوت ده تا این نیز بگشایمآوازی آمد که: همه زنارها گشادی. این یکی گشادن کار تو نیست.
و گفت: به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا بدست نیاز نکوفتم نگشادند؛ و به همه زبانها بار خواستم تا به زفان اندوه باز نخواستم باز ندادند، به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم دل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم.
و گفت: سی سال بود تا من می‌گفتم چنین کن و چنین ده، و چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: الهی تو مرا باش و هرچه می‌خواهی کن.
و گفت: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود
 
 

 

بخش ۲ - عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او

 
 
 
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون می‌طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب می‌نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
 
فرمايشات حضرت آقاي دكتر نورعلي تابنده مجذوبعليشاه سال۱۳۹۲
 
 
 
 
Powered by Phoca Download