حافظ - عشق - خانمها - صبح یکشنبه 1392.01.18
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
آنان که خاک را به نظر کیمیاکنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
حافظ (غزلیات)
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
شاه نعمتالله ولی » غزلیات
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دین شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش
کو به تاییدِ نظر حلّ معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم: «این جام جهانبین به تو کِی داد حکیم؟»
گفت: «آن روز که این گنبد مینا میکرد»
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور "خدایا" میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند،
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد»
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش «سلسلهی زلف بتان از پی چیست؟»
گفت: «حافظ گلهای از دل شیدا میکرد!»
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
حافظ (غزلیات)
در روایتی در این مورد آمده مردی، زنی زیبا را گفت دلم را بردی و من اسیر توام و جز تو دلداری نگیرم و نگاری نپسندم. زن هوشیار سر بود و ظریف، گفت: خواهری دارم كه از من بسی زیباتر است و اكنون پشت سر من می آید! مرد به آن سوی نگاه كردن گرفت.
زن به تشنیع و توبیخ او زبان برگشاد و گفت: ای دروغگو، ادعای عشق ما می كنی و جز ما می خواهی؟! محبت بر تو حرام است.
سنایی این معنی را به زیبایی چنین سروده است.
رفت و قتی زنی نكو در راه/ شده از كارهای مرد آگاه
دید مردی جوان مر آن زن را/ كرد پیدا در آن زمان فن را
بر پی زن برفت مرد به راه / زن زپس كرد با كرشمه نگاه
كای جوانمرد بر پیم به چه كار/ آمدستی به خیره، رو بگذار!
مرد گفتا كه عاشق تو شدم / ای چو عذرا، چو و امق تو شدم
بیم آن است كز غم تو كنون / بدوم در جهان شوم مجنون...
ظاهر و باطنم به تو مشغول / گشت و شد از جهانیان معزول
كرد حیلت بر او زن دانا / زانكه آن مرد بود بس كانا
گفت گر شد دلت به من مشغول / شد و جودم كنون تو را مبذول
گر تو بینی جمال خواهر من / بنگری ساعتی شوی الكن
همچو ماه است در شب ده و چار / بنگر آنك چو صد هزار نگار
مرد كرد التفات زی پس و، زن / گفت: كای سر بسر تو حیلت و فن
عشق و پس التفات زی دگران / سوی غیری به غافلی نگران؟
زد و را یك تپانچه بر رخسار / تا شد از درد چشم او خونبار
گفت «كای فن فروش دستان خر / گر بدی از جهان به منت نظر...
ور و جودت به من بدی مشغول / نبدی غیر من سرت مقبول!