Up

جشن میلاد - تبریک مولودی - خانمها - صبح یکشنبه 1392.07.21

جشن میلاد - تبریک مولودی - خانمها - صبح یکشنبه 1392.07.21
File Size:
17.36 MB
Date:
21 مهر 1392

 

هو
۱۲۱
 
 
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَاسْتَغْفِرُوهُ وَوَيْلٌ لِّلْمُشْرِكِينَ ﴿۶
بگو من بشرى چون شمايم جز اينكه به من وحى مى‏شود كه خداى شما خدايى يگانه است پس مستقيما به سوى او بشتابيد و از او آمرزش بخواهيد و واى بر مشركان (۶)
 
                                                                                                                                             سوره ۴۱: فصلت
 

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطره‌ی آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
می‌رود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانه‌ای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
ور به مشرق روی به سیاحی
ور به مغرب رسی به جلابی
ور به مردی ز باد درگذری
ور به شوخی چو برف بشتابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی
ملک‌الموت را به حیله و زور
نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست
گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست
نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمی‌کند بیدار
تو مگر مرده‌ای نه در خوابی
بس خلایق فریفتست این سیم
که تو لرزان برو چو سیمایی
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی
تو ممیز به عقل و ادراکی
نه مکرم به جاه و انسابی
تو به دین ارجمند و نیکونام
نه به دنیا و ملک و اسبابی
ابلهی صد عتابی خارا
گر بپوشد خریست عتابی
نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
ای مرید هوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی
قیمت خویشتن خسیس مکن
که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبتست و شعابی
به در بی‌نیاز نتوان رفت
جز به مستغفری و اوابی
تو در خلق می‌زنی شب و روز
لاجرم بی‌نصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند
که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید
تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بی‌چونی
سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی
چون تو در نفس خود نمی‌یابی
جای گریه‌ست بر مصیبت پیر
تو چو کودک هنوز لعابی
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد
بی‌عمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شب‌تابی
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
سعدی (قصاید فارسی)

یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال 

خود می گفتم
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس تو پیش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترده جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در
 
 

بخش ۱۰ - یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش

 
 
 
ساقی به کجا که می‌پرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل
کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گره‌گشای کارست
با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه کرد
مادر صفتانه پیش من مرد
از لابه‌گری کرا کنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بی‌کناره
داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بار گیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن می‌که چو شور در سرآرد
از پای هزار سر برآرد
گر خواجه عمر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نواله‌ام
درنای گلو شکست ناله‌ام
می‌ترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آرمیی چو نار دانه
آن می که محیط بخش کشتست
همشیره شیره بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو
همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست
از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز
در پرده او نوا همی ساز
در پرده این ترانه تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بنداز من چاره‌جوی بردار
آن می که عصاره حیاتست
باکوره کوزه نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی
زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز می‌و نشاط منشین
می‌تلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست
ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همی‌رسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست
منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست
آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست
پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست
کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی
بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید
دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست
 
 
 
 
Powered by Phoca Download